![]() سه شنبه 3 فروردین 1395 :: توسط: صابر خطیری ::
انگار مه بود که از اتاق بیرون میرفت و همه چیز را واضحتر میکرد حتا تَصَوُر ِ این را که من دارم پیر میشوم و لبخندهایم یکی در میان از روی درد است رفتم همینها را به مادرم بگویم خندید اشاره کرد پنجره را ببندم که مه از اتاق بیرون نرود و همه چیز همان قدر که قبلا بود مبهم باقی بماند حبیب موسوی بی بالانی
نوع مطلب : حبیب موسوی بی بالانی، برچسب ها : لینک های مرتبط : . دیوار سایت ![]() و انسان با نخستین درد. در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم. ![]() لیست شاعران دوست طبق حروف الفبا آخرین اشعار آرشیو سایت پیوندها نویسنده آمار سایت ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() |
||||